به یاد شهید حجت الاسلام میثمی (1)
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 90/7/4:: 8:33 صبح
به یاد شهید میثمی
چشمم که به آن سه جلد کتاب می افتد، می مانم از میثمی بنویسم یا از شوقم برای دیدن آن ها:
«یادگاران 5، کتاب میثمی، مریم برادران، انتشارات روایت فتح»
«چهل روز دیگر، کتاب شهید عبدالله میثمی به روایت همسر، مهر السادات معرک نژاد، شبنم غفاری، مؤسسه فرهنگی و هنری شهید آوینی»
«روح آسمانی، خاطراتی از شهید حجت الاسلام حاج شیخ عبدالله میثمی، مجید حسین زاده، معاونت امور مطبوعاتی و تبلغات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی با همکاری کمیته ی انتشارات کنگره ی بزرگداشت سرداران شهید استان تهران»
... و شاید کتاب های دیگر که از دسترس من دور مانده.
با خود فکر می کنم؛ چه عیبی دارد؟ حتماً روح شهید میثمی با آن بزرگی و آسمانی بودنش، خوشحال می شود که در کنار حرف از او، کمی هم از آنها در زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا می کوشند بگوییم و یادی کنیم از مهربانی شان.
آن دوی دیگر را نمی دانم؛ اما «روایت فتح» به حق یکی از پرتلاش ترین و در عین حال موفق ترین مؤسساتی است که در این زمینه کوشیده و چه بسیار از این سری مقالات معرفی شهدا که به کمک اطلاعات جامع و جذاب کتاب های همین مؤسسه انجام نگرفته است. و حالا باز قلم خاطرات کوتاه این کتاب، آنقدر روان و شیواست که دیگر به خود اجازه ی دست بردن در آن را نمی دهم. این شما و این قطره ای از دریا؛ دریای «یادگاران» از «کتاب همت» گرفته تا «چمران»، «صیاد»، «باکری»، «زین الدین» و...
راستی چه خوش گفت که: «یادگاران میثمی قصه ی سادگی های زندگی او است».
عبدالله میثمی
تولد: 12 خرداد 1344، اصفهان
شهادت: 12 بهمن 1365، شلمچه
سمت: نماینده امام در قرارگاه خاتم الانبیاء
پدربزرگ اسم نوه اش را انتخاب کرده بود. اما آقاجون، بابای بچه، اصرار داشت اسم پسرش به «الله» ختم شود. هیچ کدام کوتاه نمی آمدند.
پدربزرگ قرآن را برداشت. نشست بالای سر نوزاد، دعا خواند و قرآن را باز کرد: «قال انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا». اسمش را گذاشتند عبدالله. بیست و یکم رمضان، تابستان سی و چهار.
محله مسجد فین اصفهان بود و هیئت رقیه خاتون. هر کس وارد هیئت می شد، تازه باید مجوز ادامه ی راه می گرفت. شرطش این بود که دفعه ی بعد یک نفر را با خودش بیاورد.
فکر هئیت از عبدالله بود و اسمش از آقاجون، خیلی به عبدالله و رحمت الله کمک کرد این هیئت را راه بیندازند. یک صندوق قرض الحسنه هم داشتند. هر کس هر قدر می توانست می داد. هر وقت هم پشیمان می شد، می توانست پس بگیرد. صندوق کار راه اندازی شده بود برای مردم محل.
یک روحانی گیر آورده بود و سؤال پیچش می کرد «کجا درس می خونین؟ حوزه علمیه ی قم چه جور جاییه؟ شما الان چی می خونین؟»
نمی خواستیم عبدالله برود قم. دوست نداشتیم از ما دور شود. حوزه ی اصفهان درس می خواند، اما عشق قم داشت. این قدر دوروبر این چیزها می گشت که توی مدرسه به ش می گفتند: «آشیخ.»
کنار قبر علامه مجلسی(ره) نشست. لبانش می جنبید. مصطفی و رحمت الله می دانستند چه می گوید. هر سه با هم تصمیم گرفته بودند. عبدالله می دانست رفتن آن ها برای مادر و آقاجون سخت است. دعا می کرد علامه خودش آن ها را راضی کند.
همان شب، بعد از شام، گفت چه تصمیمی گرفته اند. مادر و آقاجون حرفی نزدند. فردای آن رزو سه تایی رفتند قم.
اصفهان که می رفت، باز همه دور هم جمع می شدند. همان جای همیشگی، هیئت رقیه خاتون، در هیئت به روی همه باز بود. تا این که یک نفر جلسه ها را لو داد. چند نفر دست گیر شدند. عبدالله قصر رفت. در به در دنبالش بودند.
آرام وسایلش را جمع کرد برود قم. انگار چند دقیقه ی پیش، مثل اسفند روی آتش بود. می خواست برود خودش را معرفی کند. می گفت «بچه ها را به خاطر من آزار می دهند.» اما استخاره بد آمد.
قبل از رفتن، به خانه ی چند نفری از بچه ها که گیر افتاده بودند، سر زد و از خانواده شان حلالیت طلبید.
با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند. او هم فهمیده بود عبدالله حساس است. تا آب می آوردند یا غذا، اول می خورد که عبدالله نتواند بخورد. نماز خواندن و قرآن خواندن عبدالله را مسخره می کرد.
شب جمعه بود. دلش بدجوری گرفته بود. شروع کرد به دعای کمیل خواندن. تا رسید به این جمله «خدایا اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی اندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد» نتوانست خودش را نگه دارد. افتاد به سجده. خیلی گریه کرد. سرش را که بلند کرد، دید هم سلولیش سرش را گذاشته کف سلول و زار می زند.
فروشگاه زندان حلوا ارده و ماست و پنیر می فروخت. زندانی ها می توانستند بخرند. عبدالله هیچ وقت چیزی نمی خرید. غذاهای زندان را هم بیش تر وقت ها نمی خورد، مانده بودم چه جوری زندگی می کند؟
نشسته بودم کنار تختم. عبدالله نشسته بود سر جایش، طبقه ی سوم یکی از تخت ها که دیدم یک چیزی از تختش افتاد زمین. کیسه ی نان خشک بود.
خبر رسید توی زندان چاقو کشیده اند و چند نفر زخمی شده اند. من و چند تا از مادرها کارمان شده بود هر روز برویم دم زندان. می خواستیم پسرهامان را ببینیم، نمی گذاشتند. تا این که یکی از مأمورها من را شناخت. گفت: «میثمی زخمی نشده. فلان روز بیا، خودم می برمت تو، ملاقاتی».
رفت و برگشت. گفت «پسرت نمی آد. می گه اگه بناست ملاقاتی باشه، باید برای همه باشه. مگه فقط من ننه دارم؟»
آزاد که شده بود، خانه مان از جمعیت خالی نمی شد، دسته دسته می آمدند دیدنش. یک خروار ظرف کنار آشپزخانه جمع شده بود.
صبح یک ظرف نمانده بود روی زمین. نصف شب همه را شسته بود. کسی بیدار نشده بود.
از زندان که آزاد شد، ده روز نکشید. بند و بساطش را جمع کرد، با یک ضبط و چند تا کتاب، رفت شهر کرد.
مردم دورش جمع شده بودند و او از امام می گفت. از ژاندارمری آمدند همه را پخش و پلا کردند.
نشستند کنار کوچه و نوار امام را گذاشت توی ضبط. می خواست مرم بیایند، حرف های امام را گوش بدهند. تا مردم جمع شدند، دوباره سر و کله ی ژاندارم ها پیدا شد. از هر جا می راندنش، از یک جای دیگر پیداش می شد. سوار ماشینش کردند و بردند توی بیابان ولش کردند.
بعد از انقلاب، به عنوان نماینده ی امام، رفت به مناطق محروم. یک دست لباس تمیز، قرآن، مفاتیح، جانماز و دفترچه ی یادداشتش را می گذاشت توی یک چفیه و گره می زد. هر جا می رفت، هم راهش بود حتی وقتی جنگ شروع شد و رفت جبهه.
هی می گفت «می خوام برم.»
میثمی نمی خواست او برود. جای خالیش را چه طور پر می کرد؟ اما خانواده اش نمی خواستند شیراز بمانند. برایشان سخت بود. پایشان را کرده بودن توی یک کفش که باید با آن ها برگردد شهر خودشان.
آمد پیش میثمی. گفت می ماند. خانمش راضی شده. حتی اصرار می کند بماند دیشب خواب دیده سیدی به ش تشر می زند که چرا نمی گذاری شوهرت به کارش برسد. میثمی خندید و گفت «من به امام زمان(عج) متوسل شدم کاری کند تو بمانی.»
از آن به بعد، هر کس می خواست به هر بهانه ای برود، میثمی به شوخی می گفت «کاری نکن خانمت خواب نما شود.»
بی لبخند نمی دیدیش. به دیگران هم می گفت «از صبح که بیدار می شین، به همه لبخند بزنین، دلشون رو شاد می کنین. براتون حسنه می نویسن.»
با پدر و مادرش سه تایی آمدند خواستگاری. اولین کسی بود که اجازه دادم بیاید هنوز درس می خواندم. در چوبی که باران می خورد، سفت می شد. باز کردنش لم داشت. موقع رفتن نتوانست در را باز کند. رفتم جلو و در را باز کردم. خندید گفت «خدا را شکر، زورتان هم زیاد است.»
تا آمدن مهمان ها برای مراسم عقد، توی اتاق تنها بودیم. مُهر خواست. گفتم «تا نگید چرا می خواید نماز بخونین نمی دم.»
گفت «خدا به من همسر داده، می خوام نماز شکر بخونم.»
شب عروسی به مادر گفت «فکر نکنین حالا که زن گرفتم، خونه نشین می شم. زندگی من جبهه است.»
فردای عروسی رفت جبهه.
فاصله ی ساختمان سپاه تا مرکز مخابرات چند کیلومتری می شد. هر وقت می خواست زنگ بزند به خانه، می رفت مخابرات.
دوباره می خواستند بفرستندش حج، بی معطلی رد کرد، گفت «جای من این جاست، توی جبهه. اجر حج رو همین جا می برم.»
جبهه که بود، نمازش را شکسته نمی خواند. می گفت «این جا وطنمه.»
ادامه مطلب در شماره (2)
کلمات کلیدی :